چه حکایت جالبیست... کلمه ى زندگی با"زن" آغاز میشود... و کلمه ى مردن با"مرد"... پس ببال به خود که آغازگر زندگی هستی...
چقدرسخته که باشم تو نباشی/چقدر سخته ببینم رفته باشی/همیشه با من و با من تو بودی/ همیشه همدم غم هام تو بودی/ دیگه باکی بگم باکی بخندم؟/دیگه باکی بگم از غم و دردم/ یادت هست اون عهدی که من با تو بستم؟/بمونم در کنارت تا زنده هستم
خیلی سخته تو چشمای کسی که تمام عشقتو ازت دزدیده و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت بشی حس کنی هنوز دوسش داری خیلی سخته وقتی پشت بشه دیوارهی اشک گونه ها تو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه هنوز دوسش داری
چیزیم نیست ، خرد و خمیرم فقط همین / کم مانده است بی تو بمیرم ، فقط همین / از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز / در عمق چشم های تو گیرم ، فقط همین .
شبی غمگین، شبی بارانی و سرد/ مرا درغربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند/ مرا چشم انتظار کوچه کرد
به من می گفت تنهایی غریب است/ ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستیم بود و ندانست/ که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
خودش هرگز شکستم را نفهمید/ اگرچه تا ته دنیا صدا کرد...
عناوین یادداشتهای وبلاگ