آرام نمیگیرد قلبم اگر نیاییمیمیرد دل عاشقم اگر نمانیتو خودت میدانی،میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانیبدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تونمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرمدلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم ...
دلم تنگ است و این شبها یقین دارم که میدانی صدای غربت غم را از احساسم تو میخوانی شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی میان برزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی؟
یک مترسک خریده ام! عطر همیشگی ات را به تنش زده ام. درست مثل توست. فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش نمی ترساند...
میدونی چرا باختی؟ چون وقتی خواستی من ببازم یادت رفت که من یارت بودم نه حریفت
چه حکایت جالبیست... کلمه ى زندگی با"زن" آغاز میشود... و کلمه ى مردن با"مرد"... پس ببال به خود که آغازگر زندگی هستی...
عناوین یادداشتهای وبلاگ